بنام خالق زیباترین داستانها
سعی کرد با شاخکهایش آن را بلند کند اما نشد.آن را دنبال خودش کشید..دوباره آنرا به شاخکهایش گرفت وبه هر زحمتی که بود اینبار آن را بلند کرد و با خودش برد...دانه دست کم ده برابر مورچه وزن داشت.
... در یک چشم به هم زدن گنجشک جستی زد و دانه و مورچه را یکجا به نوک گرفت ..و پرید.
پیرمرد با نگاهش مسیر گنجشک را دنبال کرد.. آهی کشید و سعی نمود تا با دستهای لرزانش از روی نیمکت پارک بلند شود.